شلمچه آبیک
به نام خدای همیشه مهربان به نام خدایی که در این دو سال و چهار ماه، هیچ روزی را بی یادش با تو به شب نرساندم و هیچ لقمه ای را بی شُکرش به دهانت نگذاشتم و هیچ جرعه آبی را بی نام مبارکش بر لبهای تشنه ات نیفشاندم. و بهانه این دوباره نوشتن، خود اوست. خود آن نقاش ماهر آفرینش که سراپای وجودت را به زیبایی هرچه تمام تر نقش زد و از هر چه در این دنیا، زیباترینش را به تو هدیه داد. حالا آن چه دهانم را به بهت عظمت آفرینشش گشوده نگاه می دارد؛ نه نگاه نافذ توست که لحظه ای گره انداختن در آن، به ساعتها نگریستن به بیکرانگی هفت دریا می ارزد، نه لبهای سرخ کوچکت که شهد شیرین گلواژه هایش از شیرینی همصحبتی با فرشته های ملکوت، شکرین تر است، و نه هیچ یک از اعضای نمکین چهره ات، یا دستها و پاهای کوچکت که کارهای بزرگ می کنند. این بار می خواهم از افکارت بنویسم. از سئوالهایت، از چراها؟ از چگونه ها؟ از «اگر این طور نباشد، چه می شود؟» ها، از ابهاماتی که گاه و بیگاه به سراغت می آید و تکرار مکررشان مرا به دستپاچه می کند. - خدا غذامی خوره قوی میشه؟ - نه عزیزم. خدا خیلی قوی و بزرگه. نیازی به غذا خوردن نداره. افتخار چیه؟ نیرنگ یعنی چی؟ امام رضا چه شکلیه؟ امام رضا رو بکش آدم بدا چه شکلی ان؟ برام آدم بد بکش. برام شکارچی بکش، آهو بکش ،دشمن بکش، آمریکا بکش، و حالا چند روز است که با اشتیاق تمام، مداد شمعی را به دستم می دهی و می گویی: خدا رو بکش... و من می مانم و مداد توی دستم و کاغذ سفید پیش رویم و چهره مشتاق و منتظر تو که به دست من است و سفیدی کاغذ ... و تو صبرت تمام می شود و تقاضایت را تکرار می کنی. برایت گل می کشم، پروانه می کشم، درخت، پرنده، خورشید، ماه، هر چه زیباست می کشم و می گویم: اینها آفریده های خدا هستند. خدا همه این چیزهای زیبا رو آفریده. و تو می گویی: نه! پروانه نه! گل نه! درخت نه! پرنده نه! خدا! خدا رو بکش ... و من تو را می کشم که می خندی، و برایت قلب می کشم و رنگش می کنم و می گویم: خدای مهربون، توی قلب ماست. و تو باز می گویی... نه! نه ! و بعد بغض می کنی ... و گریه ... و گریه ... این بغض غم بار و چین هایی که بر چانه ات می نشاند، به یکپارچگی جانم چنگ می اندازد. تنها جمله ی دلگرم کننده ای که همان لحظه به ذهنم می آید این است: عزیزم من بلد نیستم خدا رو بکشم. صبر کن زنگ بزنم به معلمم، از اون بپرسم. چشم؟ - چشم! با یکی از دوستان م که فارغ التحصیل مکتب الزهرا (حوزه علمیه ) است تماس می گیرم و او می گوید: برایش با مداد زرد روی کاغذخط خطی کن و بگو خدا نور است... ! اما من این کار را نمی کنم. می دانم هر چه را به جای خدا بکشم، شرک است. به هر دری می زنم تا پاسخی صحیح، اعتقادی، خلّاق و قانع کننده برای خواسته ات بیابم، و می یابم. با یکی از استادهایم در دوره مربی گری قرآن اشاره ای در موسسه حافظان وحی (مهد قرآن کوثر) تماس می گیرم و ایشان شماره یک روانشناس مذهبی را به من می دهد. با شخص مورد نظر تماس می گیرم و علاوه بر دریافت صحیح و منطقی و قانع کننده، نکات مشاوره ای ظریفی را می پرسم و پاسخ می گیرم و دلم آرام تر می شود. تو همچنان منتظر آنی که ببینی خدا چه شکلی است؟ مداد و دفترت را که روی زمین می بینی، دوباره معمای بزرگ ذهنت یادت می آید و می گویی: مامان! از معلمت پرسیدی؟ گفتی میخوام خدا رو بکشم؟ برام خدا رو بکش! و من اینبار طبق دستور العمل دریافتی عمل می کنم: عزیز دلم! تلویزیونو می بینی؟ من هم دارم می بینم! پس حالا با هم تلویزیونو نقاشی می کنیم! اینطوری! ببین چقدر شبیه تلویزیونمونه! اما من خدا رو تا حالا ندیدم. آخه خدا دیدنی نیست. بلد نیستم نقاشی اش کنم. دوباره اصرار می کنی و خواهشت را تکرار، اما این بار دیگر نه بغض کرده ای و نه اشکی روی گونه هایت سُر می خورد ... و من باز همان جملاتی که گفتم، تکرار می کنم و این بار یک جمله اضافه می کنم و سریعا بحث را عوض می کنم: هر وقت خدا رو دیدم، برات می کشم. خوبه؟ حالا بیا برات یه گل خوشکل بکشم، پروانه دوست داری بکشم؟ پرنده چطور؟ ... - چشم ... و قصه ی اشتیاق تو به تماشای خدا، همان روز با دل آرامی تمام می شود!
By Ashoora.ir & Night Skin